معنی چرا ، چی

حل جدول

چرا، چی

از ادات استفهام


چرا ، چی

از ادات استفهام

فرهنگ عمید

چرا

علف خوردن حیوانات علف‌خوار در چراگاه، چریدن: نَفْس خرگوشت به صحرا در چَرا / تو به قعر این چهِ چون و چِرا (مولوی: ۹۰)،
* چرا دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] به چرا بردن،
* چرا داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * چرا کردن
* چرا کردن: (مصدر لازم)

کلمۀ تعلیل و پرسش، برای چه، به چه جهت؟: چرا این کار را کردی؟،
(شبه جمله، قید) بلی، آری (در جواب پرسش منفی): ـ تو با ما نمی‌آیی؟ ـ چرا،

لغت نامه دهخدا

چرا

چرا. [چ ِ] (ادات استفهام) بمعنی از برای چه. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی برای چه، زیرا که این لفظ مرکبست از کلمه ٔ «چه » که برای استفهام است و از لفظ «را» که بمعنی «برای » باشد. (آنندراج) (غیاث). کلمه ٔ تعلیل. از برای چه و برای چه و بچه جهت. (ناظم الاطباء). از چه رو. بچه سبب. بچه علت. بهر چه. بچه دلیل. لِم َ. لِماذا:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
از او بی اندهی مگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی ؟
رودکی.
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزون تر ز سالی پرستو.
رودکی.
چرا زیرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانراست بس بی نیازی
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
معصبی.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبانرا.
منجیک.
چرات ریش دراز آمدست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش بجفت گرفت
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی.
بپرسیدو گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی.
فردوسی.
چرا جنگجوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی گناه.
فردوسی.
ز خوی بد چرخ گشتم شگفت
که مهر از چنان مه چرا برگرفت.
فردوسی.
همه موبدان سرفکنده نگون
چرا کس نیارست گفتن، نه چون.
فردوسی.
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته است ندانم چنین چراست.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام ؟
عنصری.
ای لعبت حصاری شغلی اگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری ؟
منوچهری.
من بزیرلگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم.
منوچهری.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
لبیبی.
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من چون شب چرا شد؟
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
با لات سخن نگوید ای برنا.
ناصرخسرو.
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست ؟
انوری.
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانه ای را در نبندی ؟
نظامی.
چرا بصد غم و حسرت سپهر دائره شکل
مرا چو نقطه ٔ پرگار در میان گیرد؟
حافظ.
|| زیرا. بعلت آنکه. بدانجهت:
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم.
حافظ.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست.
حافظ.
|| بلی. نعم. آری. جواب مثبت در سؤال نفی. آری در پاسخ سؤال نفی. مثال: شما همراه ما نمی آئید؟ چرا؛یعنی میآیم. تو فرزند فلانی نیستی ؟ چرا؛ یعنی هستم.
- چون و چرا، بحث و مناظره کردن. تعلیل آوردن. استدلال در باره ٔ کیفیت و ماهیت چیزی. مخصوصاً در باره ٔ خلقت عالم. و رجوع به چون شود:
برزم دلیران توانا بود
به چون و چرا نیز دانا بود.
فردوسی.
اگرکشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر به چون و چرا ننگریم.
فردوسی.
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر بدین دست یابد نه شاه.
فردوسی.
چون و چرامجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور زبون چرا شده است.
ناصرخسرو.
- چرا وچون، چون و چرا:
برفتند با او بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون.
فردوسی.
بررس زچرا و چون چرائی
شادان بچرا چو گاو لاغر.
ناصرخسرو.

چرا. [چ َ] (اِمص) بمعنی چریدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). رعی و رعیه. (ناظم الاطباء). چریدن حیوان که خوردن علف زمین است. (فرهنگ نظام). چرا کردن. عمل چریدن:
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام.
فردوسی.
چرا ناید آهوی سیمین من
که بر چشم کردمش جای چرا؟
غضایری.
هر زردگلی بکف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد.
منوچهری.
چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستورزبون چرا شده است.
ناصرخسرو.
بررس ز چراو چون چرائی
شادان بچرا چو گاو لاغر.
ناصرخسرو.
تو غرق چشمه ٔ سیماب و قیر پنداری
که گرد چشمه ٔ حیوان و کوثری به چرا.
خاقانی.
نفس خرگوشت بصحرا در چَرا
تو بقعر این چَه ِ چون و چِرا.
مولوی.
|| (اِ) چراگاه. (آنندراج) (غیاث). جای چریدن. مرتع:
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید بگذاشت در مرغزار.
فردوسی.
باندوه چرااند و شب و روز رمانند
از صحبت من زآنکه ستوران چرااند.
ناصرخسرو.
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژ است چرا؟
سنائی.
|| علف و گیاهی که ستور آن را چرند. (ناظم الاطباء). آنچه چارپایان در چراگاه خورند. خوراک حیوانات. آنچه آنرا چرند:
گیا گر خورد جانور باک نیست
چرا جانور جانور را چراست ؟
ناصرخسرو.
تن چرای گور خواهد شد به تن تا کی چری
جانت عریانست و تو بر گرد تن کرباس تن.
ناصرخسرو.
داناش گفت معدن چون و چِراست این
نادانش گفت نیست که این معدن چَراست.
ناصرخسرو.
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که آنجاش آب و چرائی نیابی.
خاقانی.
قوت عقل کاملان حکمت بود
جسم حیوانی نجوید جز چرا.
مولوی.

چرا. [چ َرْ را] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «اسم محالی است بسیار معتبر از محالات سلطان آباد عراق و وصل است بخاک ملایر دارای قری و آبادیها و املاک معتبر و حاصل و زراعت وافر و از هر قبیل ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 215).


چی

چی. (ترکی، پسوند) در ترکی پسوند نسبت شغلی است و دارنده و متصدی معنی میدهد چون در آخر کلمه درآید به معنی «گر» و «کار» فارسی باشد و گویا همان است که ما در گوانجی و میانجی داریم و ترکان نیز از ما گرفته اند چه علاوه بر دو شاهد گوانجی و میانجی در زبان ارمنی نیز که شعبه ای از آریایی است این پسوند معمول است. (یادداشت مؤلف). جی صورت دیگر چی است چنانکه شمس قیس همه جا آغاچی شاعر را آغجی مینویسد. (یادداشت مؤلف). در ترکیبات ذیل این پسوند را توان دید: آخورچی. آفتابه چی. آقابله چی. ارابه چی. اردوبازارچی. انحصارچی. اوراق چی. ایلچی. باروت چی. باسمه چی. باشماقچی. باطریچی. باورچی (آشپز). بستانچی. بیتکچی. پارسچی. پدرات چی (پطرات چی). پرپین چی. پست چی. پلچی (پلچی فروش). پوستچی. تفنگچی. تلفونچی.تلگرافچی. تماشاچی. توپ چی. توتونچی. جارچی. جل چی. جوراب چی. چاپچی. چاپانچی. چاپارچی. چراغچی (مدیر چراغها، چراغچی باشی). چپرچی. چرچی. چرخ چی. چرک چی. چرمچی.چگرچی. چمانچی (نمیدانم چمانچی را قدما استعمال میکرده اند یا پس از غلبه ٔ مغول پیدا شده است). (یادداشت مؤلف). حجامت چی. حریرچی. حلقچی (زلوبیا). خزانه چی.خرکچی (خرکچی باشی). درشکه چی. دکچی. دکمه چی. دمبک چی.دواچی. راپرت چی. سرناچی. سفره چی. سورچی. سیورسات چی.شال چی. شانه چی. شکارچی. شلوغ چی. شمخال چی. شورچی (سورجی) (کارگر مستخرج نمک است و در مائه ٔ ششم این کلمه متداول بوده و در المضاف الی بدایعالازمان احمدبن حامد کرمانی آمده است). (یادداشت مؤلف). شیپورچی. طودق چی. طیاره چی. غرابیه چی. غره چی. فاتوره چی. نامچی. فتوره چی. قاپوچی. قاطرچی. قالپاق چی. قایق چی. قدکچی. قرق چی. قره چی. قلق چی. قندره چی. قورچی (قورچی باشی). قورخانه چی. قوشچی. قولچی. قهوه چی. کافه چی. کالسکه چی. کتابچی. کتانچی. کرناچی. کشیک چی. گاری چی. گمرک چی. لدکاچی (لتکه چی). ماخچی. ماشین چی. مشت و مال چی. مطبعه چی. معدن چی. مقاطعه چی. موزقان چی. موزیکال چی. موزیگانچی. مهمانخانه چی. نسق چی. نعلچی. نقاره چی. نقب چی. واگن چی. یاپونچی. یورت چی. رجوع به هریک از این ترکیبات درجای خود شود و اینک شواهدی برای برخی از این ترکیبات: بعضی بجهت آنکه وجه بروات هرچند صد اویماق ایلچی تحصیل آن را به ولایات می رفتند. (تاریخ غازانی چ هرتفورد ص 336). و بعضی بواسطه ٔ طمع و تصرفات نواب و بیتکچیان مسامس و... (تاریخ غازانی 336). اگر در حدود دیهی که خانه ٔ قوش و قوشچیان آنجا بودی از کاروانیان و خواجگان... (تاریخ غازانی ص 342). و امرا وقوشچی و پارسچی را فرمود تا... (تاریخ غازانی ص 343). اما تدارک حال قوشچیان که ملازم اند چنان فرمود. (تاریخ غازانی ص 344). و این زمان به نادر قوشچی یا پارسچی بیراهی میکند. (تاریخ غازانی ص 345). و جهت قوشچیان و غیر هم چهارپائی چند باید و... (تاریخ غازانی ص 348). و باورچیان و شرابداران و فراشان و اختاجیان هر یک چیزی از مأکول و مشروب و غیره میبردند. (تاریخ غازانی ص 332). و خزانچیان با هم کنگاج کرده میدادندو همچنین فراشان چون محافظت ایشان میکردند. (تاریخ غازانی ص 332). و نواب امراء قورچی بر سر آن. (تاریخ غازانی ص 336). در باب ایلچیان اول تدبیر چنان فرمودکه از هر صد و دویست ایلچی بیهوده عوان که... (تاریخ غازانی ص 360). و بهر وقت که ایلچی جهت مهمی یا مطالبه ٔ مالی و مایحتاجی بولایت آمدی... (تاریخ غازانی ص 243). چرخچیان (از دو طرف) بمیدان داری مشغول و صدای توپ و تفنگ عرصه ٔ میدان را فروگرفته... (مجمل التواریخ گلستانه چ مدرس رضوی ص 25). چرخچیان فریقین که در معرکه قتال بنوک سنان جانستان یکدیگر را از خانه زین جدا نموده... (مجمل التواریخ گلستانه چ مدرس رضوی ص 25). و کدخدایان قزوین را بسعایت امامقلی بیک نسقچی باشی از تیغ بیدریغ گذرانید. (محافل المؤمنین از حاشیه ٔ مجمل التواریخ گلستانه چ مدرس رضوی ص 27). از طرف خود عبدالعلی خان بنی عم خود را نایب و با هزار نفر تفنگچی پیاده و پانصد سوار در قلعه گذاشته و...... (مجمل التواریخ گلستانه ص 26). و سرکردگان دیگر به کرمانشاهان فرستاده که قلعه و توپخانه و امیرخان توپچی باشی را از روی صلح یا جنگ به دست آورده... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23). امیرخان ولد یاربیکجان توپچی باشی عرب میش مست... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23). نقب چیان را فرمود که بحفر نقب اشتغال نمایند. (حبیب السیر چ تهران جزو 4 از ج 3 ص 353 س 5). ابواب تعظیم و احترام بر روی ایلچیان آستان سپهر احتشام نمیگشاید. (حبیب السیر). || به معنی «گار» است و صفتی که با آن ساخته شود بصیغه ٔ مبالغه ٔ زبان عربی نزدیک است، مانند: هوچی، کسی که هواندازد. آنکه کارش هو کردن است. چپوچی، آنکه کارش غارت است و چپاول چی، آنکه غارت کند. || مانند «چه » علامت تصغیر است و به تعبیر بهتر عوام در مواردی «چه » را چی تلفظ کنند: نخودچی. لحافچی. قباچی.

چی. (حرف ربط) صورت قدیم حرف «چه » و به همان معانی حرف «چه » استعمال شود: عنان همت مخلوق اگر به دست قضاست
چرا دل تو چراگاه چی و چون و چراست.
عمعق بخاری.
و سودا بر مزاج او مستولی شده است چی هیچ صاحب مروت و فتوت از خرد و حریت براین اقوال و افعال ذمیمه از عقل و فضل اجازت نبیند. (سندبادنامه ص 76).
|| تلفظ عامیانه ٔ «چه » در مقام استفهام:
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
|| چی چی ؟ (= چه چیز):
اطلس چی دعوی چی رهن چی
ترک سرمستی در لاغ ای اخی.
مولوی.
|| چه چیز:
بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده ز بهر چیم.
فردوسی.
|| چه هستم:
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم، چیم، چه کسم، بر چیم، که را مانم.
سوزنی.
آنم که برد رشک بر امروز دیم
جانم، خردم، دلم ندانم که چیم.
اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج).
|| چیست:
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا
برگیر جاخشوک و برو می درو حشیش.
شهید.
جرم من چی چو طبع وحشی من
جز درت آبخور نمی گیرد.
رضی الدین نیشابوری.
دلوچی و حبل چی و چرخچی
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
- بر چی بودن، برعقیدت یا دین یا مذهب یا مسلک بودن:
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم.
سوزنی.
|| در مقام نسبت بمکان بکار رود همانند جی: علاءالملک ابوبکر احمد الجامجی. (لباب الالباب ج 1 ص 111).

چی. (اِ) (مخفف چیز) به معنی چیز باشد. (جهانگیری). مخفف چیز است که آن را به عربی شی ٔ خوانند. (برهان). و ظاهراً شی ٔ عرب معرب این کلمه است. (یادداشت مؤلف):
مرغ جائی رود که چینه بود
نه بجائی رود که چی نبود.
سعدی.
من این مرد زیرک منش میشناسم
اگر چی ندارد بسی چینه آرد.
شاه داعی شیرازی (از جهانگیری).
هیچی، هیچ چیز (در تداول عوام = چیز). هیچ چی به هیچ چی، هیچ چیز به هیچ چیز، در تداول عامه تعبیری است طنز و تعجب و گله آمیز یعنی بدون نتیجه و حاصل. چی چی گفتی ؟ یعنی چه چیز گفتی (در تداول عامه).

چی. (اخ) نام سلسله ٔ دوازدهم سلاطین چین وآنان چهار تن بوده اند و نام پادشاه اول این سلسله گاودی بوده است (یعنی بلندمرتبه). (یادداشت مؤلف).

فرهنگ فارسی هوشیار

چرا

چریدن، چرا کردن از برای چه، بچه دلیل بهرچه، بچه علت، بچه سبب

فرهنگ معین

چی

[تر.] (پس. نسبت و اتصاف.) پسوندی است دال بر ورزنده کاری و شغلی و آن به کلمات ترکی: باشماق چی (کفش گر) یالان چی (دروغگوی، مقلد) و غیرترکی: ارابه چی، تماشاچی، درشکه چی پیوندد.


چرا

(چَ) (اِمص.) چریدن.

گویش مازندرانی

چی چی – وسه

چرا؟ برای چه؟، نامربوط

معادل ابجد

چرا ، چی

217

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری